آقا بعد اون دعوای خواهر و مادر، مادر با پدر هم قهر کرده .
بعد امروز منو بابا خونه تنها بودیم گفت 11 ام بریم شهرستان نظرت چیه؟! :/
من هم گفتم نظری ندارم :/
بعد فهمیدم که حدسم درست بود و خواهر عجوزه ی من رای بابا رو زده نذاره من خونه تنها بمونم و باعث تمام این دعوا ها شده درحالی که بابا خودش راضی بود مامانم راضی بود من نمیدونم چرا تا وقتی من پدرمادر دارم اون عجوزه باید کاسه داغ تر از آش بشه.
حالا با توجه به اوضاع قمر در عقرب خونه به نظرتون یکم آتش بس کنم دعوای نه به مسافرت با خانواده رو یا نه همچنان سفت و سخت پاش وایستم؟!
قطعا من دیگه هییییچوقت با خواهرم حرف نمیزنم و اگرم برم به خاطر پدر مادرمه که خیلی دلشون میخواد برن شهرستان.
ولی دلمم نمیخواد اون عجوزه فکر کنه سر حرف اونه که خونه نموندم و میرم شهرستان.
حالا بیایید مرا از این درگیری ذهنی برهانید ای دوستانی که درجریان دعوای نه به مسافرت با خانواده هستید.
اگه نمیتونی از زندگیت لذت ببری ، اگه هر روزت کسل کننده تر از دیروزه جوابش می تونه یه چیز باشه اون قدر قدم هات سفت و سخت نیس هنوز نتونستی خودتو از بند نشدن ها آزاد کنی ، آزاد شو
یاد نامه های بهرنگ صمدی میفتم که میگه :
راستی راستی زندگی یعنی اینکه توی یک تکه جا، هی بروی و برگردی تا پیر بشوی و دیگر هیچ، یا اینکه طور دیگری هم توی دنیا میشود زندگی کرد؟
یه دیالوگ ماندگار :
ما نسبت به بقیه هم سن و سالامون . چیزهای کمتری نصیبمون شده نمیخوام احساسی صبحت کنم، نه نه اتفاقاً میخوام بگم همینه که هست ما اینجایم کاریشم نمیشه کرد به قول بابا اسماعیل : دنیا اینجوری برامون چرخیده پس به جای آه و ناله دست به کمر بزنیمُ خودمون به داد خودمون برسیم، درس بخونیم بریم دانشگاه تا از بقیه هم سن و سالمون جلوتر باشیم، اگر دنیا بهمون کمتر داده ما ازش بیشتر بگیریم، میدونم برای خیلی هامون مثل کوه کندنه ولی این کوهُ از جا دربیارین، فقط انگیزه میخواد چه انگیزه ای بهتر از این که به دنیا ثابت کنیم تو دنیا اضافه نیستم بلکه فایده هم داریم.
دلم گرفته خیلی زیاد مثلا قرار بود امروز تنها باشم و پروژه نه به سفر با خانواده ام عملی شده باشه؛ البته باید بگم عملی شد و من هنوز خونم فقط بدبختی اینه فقط خواهر رفت شهرستان و بقیه هنوز خونه هستن :/
چرا باید دنیا برای بعضیا انقدر بد بچرخه؟ کاش خانواده ام به خانواده شبیه بود. انقدر دیگه خوب میشناسمشون و حرص و عقده هاشونو میدونم وقتی میخندن و شادن دلم میخواد عق بزنم و بگم کیُ گول میزنید؟ شما ها به خون هم تشنه اید.
مامان تلفن رو برداشت که به خاله زنگ بزنه هم حال و احوال کنه هم بپرسه هوا چطوره حین مکالمه خاله ازش پرسید شما کِی میایید شهرستان و مامانم گفته که وضع جاده خرابه و م (خواهر) تنها میاد فردا شیفته بیمارستان همون لحظه که اینو گفت خواهر از حموم اومد بیرون نگو گوش وایستاده ببینه چی میگیم :/ یهو با وحشی بازی حوله رو پرت کرد کشو رو به هم کوبید و داد زد لازم نکرده آمار منو به کسی بدی خودم بلدم آب و هوا رو چک کنم! مامان یه سکوت ممتد کرد و یهو داد زد که یه بار دیگه با من اینجوری حرف بزنی من میدونم و تو فکر نکن چون از حقوقت برای خونه خرج کردی حق داری سرمون داد زنی! و یهو مامان زد زیر گریه و بابا در کمال تعجب خواهر رو دعوا کرد که چه آماری داری تو که بخواییم به کسی بدیم رئیس جمهور که نیستی آمار بدیم به کسی! البته زیاد دلش نمیاد دعواش کنه خصوصا که راهی بود بره شهرستان.
از منفجر شدن مامان زهره ترک شدم واقعا، جوری توی کبدم احساس سوزش کردم که سر گیجه و حالت تهوع گرفتم.
با این حرکتش کاری کرد حرفای من به خونه ثابت بشه که خواهر بددهن و بداخلاق شده و با یه تصویر بدی از خودش رفت شهرستان.
من که همیشه با آهنگ گوش دادن حالم خوب میشد الآن هیچ حسی نسبت به آهنگی که گوش میدم ندارم و فقط رفتم تو فکر و خیال های بد.
کتاب اثر مرکب دارن هاردی حقیقت های تلخی رو عینهو خنجر فرو میکنه توی قلبم و من دارم حسرت میخورم با هر خطش.
تمام جونم پر شده از سم کاش نیش زبون آدما هم پادزهر داشت بعضی حرف ها میکشه آدم رو.
دیگه خسته شدم از توجه کردن های بیش از حد بابا به خواهر و برادرم به اینکه اون دونفر فحش های بدی بهم دادن درحالی که واقعا من هیچکاریشون نداشتم! برادرم سر اینکه بدون هندزفری آهنگ گوش میکردم موقع اتاق تی! و خواهرم سر بازی حکم که 2 بار بردمش!
و هربار بابا خیلی راحت از خطای اونا گذشت و گذاشت که بهم بی احترامی بشه کاری که خودشم همیشه انجام میده، در واقع همه اش تقصیر بابامه وقتی خودش به من جلوی همه حرف زشت میزنه و بهم توهین میکنه خواهر برادره هم یاد میگیرن که خب حالا که بابا اینو آدم حساب نمیکنه ما هم میتونیم بهش توهین کنیم، درحالی که اگه من کوچکترین حالی از خواهر برادرم بگیرم تنبیه میشم.
برای همینه دیگه نمیخوام باهاشون جایی برم باهاشون بهم خوش نمیگذره کنارشون حالم خوب نیست من خسته شدم ازشون و این دعوای نه به مسافرت با خانواده که شروع کردم رو ادامه اش میدم انقدر ادامه میدم تا خسته بشن و دست از سرم بردارن و بفهمن که نمیخوامشون نه خوشیشونو نه سختی هاشونو نه بی احترامی هاشونو نه دلسوزی هاشونو، فقط التماس میکنم تنهام بذارن.
من قطعا دیگه با خواهر و برادرم حرف نمیزنم هردوشون خیلی حرفای بدی بهم زدن به ناحق و از روی حسودی.
سال 98 سالِ عجیبیه دوسش دارم سال نکو از بهارش پیداست لااقل که من یکی دارم زندگیمو ویران میکنم از نو بسازم.
دلیل تبعیض بین من برادر : 90 درصد چون اون پسره و ترک ها هم میمیرن برای پسر جماعت و 10 درصد چون بابا تازگی یادش افتاده روانشناسی کودک یاد بگیره و روح و روان بچه اش رو متشنج نکنه!
دلیل تبعیض بین من و خواهر : اون بچه اول بوده و کودکی مسخره ای داشته و حالا هم بعد دق مرگ کردن های بسیار و منت های فراوان و باج گیری های بی شمار پزشک شده و مایه دار.
من فلک زده هم چون شبیه مادرم هستم و پسر نیستم جز باقالی هم حساب نمیشم.
یه دل سیر تنهایی میخوام
کسی نباشه سرم غر بزنه و بهم عذاب وجدان بده
کسی نباشه که اشتباه هاشو گردن من بندازه و طلبکارم بشه
کسی نباشه که عقده هاشو سرم خالی کنه
کسی نباشه که بخواد با عیب گذاشتن روی من و تلقین های منفی منو از بین ببره فقط برای اینکه حسادتش بخوابه
کسی نباشه که مجبورم کنه کارایی رو بکنم جاهایی رو برم حرفایی رو بزنم که ابدا اعتقادی بهش ندارم
کسی نباشه که منو از وجود خودم شرمنده کنه چون چشم دیدنم رو ندارن
دلم تنهایی میخواد
من فقط آرامش میخوام تنهایی میخوام من آدم بدی نیستم من فقط خسته شدم از آدم ها.
این مدت بددهنی کردم غر زدم و تنها هدفم این بود نشون بدم من هرروز چه حرفایی رو با چه لحن های زشتی میشنوم چقدر زندگیم پر از زهر حرفای کساییه که مثلا خانواده ام هستن.
به خدا هیچکس از مهربونی و خوب و درست حرف زدن بدش نمیاد هیچکس با محترمانه حرف زدن پررو نمیشه هیچکس از آرامش و شادی فراری نیست.
من فقط خسته شدم از همه کس و همه چیز من دلم میخواد زندگی کنم
درد خانواده ی ایرانی اینه که هی به بچه میگه درس بخون درس بخون تا شاید یه چیزی بشی ولی هیچوقت نمیاد بهش یاد بده چجوری باید زندگی کنه از طرفی هی میناله که وای چرا بچه ها بلد نیستن تنها زندگی کنن و وقتی موقعیتش پیش میاد و بچه طالبه که تنها زندگی کنه مانعش میشن و به زور میخوان با خودشون همراهش کنن! این چه جور خود درگیری هست که دچارش شدن من واقعا درک نمیکنم.
خیلی محترمانه گفتم من برای سفر به روستا نمیام و میخوام 1 هفته خونه تنها باشم اولش گفتن باشه هرطور راحتی و فلان! تا اون عجوزه ( به اصطلاح خواهر) رایشونو زد و چی شد که نظرشون برگشت و گفتن نه توام باید با ما بیای روستا؛ و من هم گفتم نه خیر نمیام و حالا همه دپرس و عصبانی نشستن منو فحش میدن. خوبه بهشون گفتم میخواید برید به من کاری نداشته باشید پس فردا نشینید بگید تو گند زدی توی عیدمون!
خب الان اون خراب شده برف اومده بعدشم 5 نفر آدم توی یه چهاردیواری که قد آشپزخونه ماست باید زندونی بشیم نه نت داره نه دسترسی راحت به شهر چرا باید برم؟ و چرا نمیتونم تنها بمونم و باید اعصاب خوردی بکشم؟ پاشید خبرمرگتون برید دیگه.
3 بهمن که درسم تموم شد خدا میدونه چقدر خوشحال بودم که از زندان زیست رها شدم و چه برنامه ها که برای زندگیم داشتم!
حتما حتما حتما باید از خانواده ای که برام نماد عشق واقعی هستن بنویسم، خاله ی بزرگم و شوهرخاله ی بزرگوارم :)
انقدر توی خونشون عشق و احترام وجود داره که چی بگم هروقت میام اینجا دلم نمیخواد برم دقیقا همینقدر چترم :)
همیشه حسرت اینو دارم که کاش منم دخترشون بودم هیچ تبعیضی بین دختر و پسراشون وجود نداره، اینکه میگن آدم نون عقیده اش رو میخوره واقعا صحت داره شوهرخاله ام اصلا مذهبی نیست نه نماز نه روزه نه هیچ اعمال دینی و زیارتی و غیره ای( دقیقا چیزایی که اگه انجامشون ندیم متهم میشیم به اینکه خدا طردمون کرده یا ما خدارو دوست نداریم که البته گور بابای هرکی این حرفارو میزنه :)) اما چون عقاید منطقی و پاک و درستی داره و هیچوقت غیبت کسی رو نکرده هیچوقت بد کسی رو نگفته هیچوقت باعث دلخوری کسی نشده هیچ حرف بدی از دهنش نمیشنوید حتی در مورد دشمنش انقدر که حد و حدود زندگی و نگاه و زبان و فکر و دلش رو داره که چی بگم در واقع میتونم بگم جهارچوب اخلاقی اعتقادی زندگیش عالیه و محکم ترین پشتوانه ی آرامش و خوشبختی خودش و خانواده اشه.
چقدر دوسش دارم خدا میدونه حقیقتا من حسرت اینو دارم که کاش پدرم اون بود نه بابای فعلی خودم :(
خونه ی خاله یه چیز دیگه ست اینجا از همه غوغای جهان فارغ میشید و سالم ترین فضا رو از نظر روانی تجربه میکنید.
اگه دوباره قرار باشه به دنیا بیام دختر این خانواده بودن رو انتخاب میکنم.
3 شخصیت مورد علاقه ام رو پیدا کردم !
از اونایی که میارزه بشینی پای حرفاشون!
با افتخار شمس تبریزی عزیزم، مولانا و اوشو.
انقدر کتاب خوندن رو دوست دارم که خدا فقط میدونه، اونقدری برام شیرینه که خیلی وقته فیلم نگاه نکردم دیگه خیلی ساله با تلویزیون غریبه ام و با دنیای کتاب هام میخندم و گریه میکنم و یاد میگیرم و فکر میکنم و به آرامش میرسم و خستگیم در میره.
درباره این سایت